چند روز پیش خواهر زادم(مهتاب) زنگ زدو گفت خاله جون واسم خواستگار اومده.ما هم بسی خوشحال که یکی دیگر از نوه های مامانم ازمرز ترشیدگی نجات میابد و سرو سامون میگیره.خلاصه توصیه های ایمنی رو بهش کردیمو گفتم بعد از اینکه خواستگارا اومدنو رفتن بهم زنگ بزن.

مهتاب کلا دخنر حساسیه و موندم که واقعا کی پیدا میشه تو این دنیا که به دلش بشینه.

کلا رو اخلاقو رفتار و سطح خانوادگیو تحصیلاتو خلاصه.....خیلی حساسیت به خرج میده.

خلاصه مهتاب گفت خاله جون پسر شرایطش از هر نظر خوبه فقط سطح تحصیلاتش از من پایینتره نمیدونم چیکار کنم؟

گفتم خب اگه شرایط دیگش بچربه و فقط از نظر تحصیلات مشکل داشته باشه تحصیل که درد بی درمون نیست هر زمان اراده کنه میتونه بخونه.

پسره اونجور که میگفت کار خونه دار بودو صاحب خونه و ماشین و و مدرکش کاردانی...

گفت خاله تردید دارم و من میدونستم به خاطره تحصیلاتشه.گفتم مهتاب جون تردید به دلت راه نده اجازه بده بیان از نزدیک باهاش صحبت کن به زور که نمیخوان شوهرت بدن.اونوقت تصمیم بگیر شاید شرایط دیگش انقد خوب باشه که بتونه سر پوشی رو نداشته هاش بذاره .قرار خواستگاری گذاسته شد و من همش تو فکر بودم که ایا داماد به دل مهتاب ما میشینه یا نه؟

 واسه فردا صبح وقتی بیدار شدم زنگ زدم و وقتی مهتاب شروع به صحبت کرد غش کرده بودم از خنده از دست حرفاش.

گفت خاله وقتی اومدن همش تردید داشتم نکنه قیافش بخوره تو ذوقم اما وقتی از در تو اومدو دیدمش همینجور دهنم باز موند از این همه زیبایی.

پسر بسیار خوشتیب بود و صورت گیرایی داشت که ادم فقط دلش میخواست بشینه و نگاش کنه.

تو دلم گفتم خدا کنه اخلاقو رفتارشم به زیبایی صورتش باشه من دیگه قبول میکنم.

گفت اونا که از من خیلی خوششون اومده بود و مامانش از بابام فوری اجازه خواست تا ما بریم تو اطاقو با هم صحبت کنیم.

مهتاب گفت وقتی رفتیم تو اطاق اصلا فرصت حرف زدن به من نمیدادو یه بریز حرف میزد که زن من باید اینجوری باشه اونجوری باشه.

گفتم مثلا چه جور باشه؟

گفت:گفته دو روز دیگه که با هم ازدواج کردیم همونجور که خونه شما انقد رو نظمه و تمیزه باید خونه خودمونم همینجور باشه.من خوشم از بی نظمی نمیاد دوست دارم هر وقت به خانه می ایم غذایم اماده باشه.

وقتی تو محیط کار هستم دوست ندارم بهم زنگ بزنی چون حواسم پرت میشود

وقتی لباس میشوریو پهن میکنی رو طناب دوست ندارم بیشتر از یه روز اون لباسا رو بند رخت باشه.

وقتی از خواب بیدار شدم دوست دارم همان موقع تختم مرتب شه.

وقتی تو جمه خونوادگیه من هستی باید جنبت بالا باشه یعنی اگه مامانم اینا متلک بارونت کردن جنبه داشته باشی.

وقتی خونه مامانم میریم نباید بشینی و باید کار کنی.

اگه میخوای به تحصیلاتت ادامه بدی مخالفتی ندارم فقط به شرط اینکه در کارهای خونه هیچ خللی وارد نشه.

رفتو امد کردن باید رو نظم باشه و هر وقت که دوست داشتی نمیتونی بیای خونه مامانت.

گفته چون رشته ات بانکداریست خیالم راحت است که میتوانی پولهایم را جمع کنی

گفته زبانت را قوی کن تا با خودم به سفرهای خارجی ببرمت.

گفته رنگ اطاقت خیلی قشنگه(یاسی)ولی من دوست دارم ابیش کنی.

خلاصه هی خطو نشون کشیده بود واسه این مهتاب بینوای ما که تو باید اینجور باشیو اونجور

منم با شناختی که از روحیات مهتاب داشتم که دختر بینهایت مستقلو حساسیه و خیلی رو درک و کلا اخلاقو رفتار طرفش حساسه خندم گرفت.

گفتم مهتاب تو چیزی بهش نگفتی؟

گفت نه خاله من فقط با هر جمله ای که از دهنش میزد بیرون چشمام باز تر میشد و اخر سر کلی خندم گرفتو برو بر فقط نگاش میکردم از شدت تعجب.

گفت اخر سر بهم گفته خب مهتاب خانوم شما حرفی ندارید و من فقط گفتم :گفتنیا رو شما گفتید فکر نکنم حرفی واسه گفتن باقی مونده باشه.

و خلاصه موقع خدا حافظی مامانش کلی بوسم کردو رفت.

گفت خاله خودت میدونی که من چقدر رو نظم حساسم و کارامو چقدر رو برنامه انجام میدم.اگه اونم نمیگفت من خودم همه اینارو تو زندگیم پیاده میکردم ولی خب عنوان کردن این مطلبای ریز نشون دهنده اینه که چقدر تو زندگی رو مسائل ریز دقیقه و یه جورایی خاله زنکه و ادم ازادیه روح پیش همچین ادمایی نداره.همچین ادمایی سوهان روح هستن و حرفاش نشون دهنده اینه که از سلامت روح به طور کامل بر خوردار نیست و یه جورایی از حساسیتش زجر میکشه و صد در صد عصبی هست وگرنه دلیلی نداره مرد انقد حساس رو مسائل خونه داری که مربوط به زنه باشه.این شخص نمیتونه مرد نرمال و ارامی باشد و از قدرت وسواس زیادی تو همه زمینه ها بر خورداره و باید بشم غلام حلقه به گوشش.

منم گفتم نه خاله شما که تو زندگیتون انقد تو نازو نوازش هستید و هر چه اراده کرده اید داشته اید و به قول معروف لای پر قو بزرگ شدید و طعم تلخیرو نچشیدید مگه میتونی دووم بیاری .مطمئن باش سریعتر از هر چیزی میشکنی و نابود میشی.

باز خدا پدرو مادرشو بیامرزه که اخلاقیاتشو خیلی صادقانه ابراز کرده و فکر کنم بزرگترین حسنشم همین بوده باشه .

در هر صورت جواب این داماد از خود راضیه ما منفی شد و همچنان مهتاب تا اطلاع ثانوی رو دست خواهر بینوای من باد کرده تا ببینیم میتونیم شوهرش بدیم یا نه؟

خدا به دادم برسه مهتاب این پست منو بخونه ...

 پی نوشت:بچه ها جون به نظرتون تیتر بالای وبلاگ خوبه؟