نشمبل عزیزم تسلیت..

نشمبل عزیزم امروز تازه وبلاگتو خوندم ..نمیدونی چه حالی پیدا کردم از خوندن پستای جدیدت..اشک بود که از چشمام سرازیر میشد..

میدونم هیچ حرفو سخنی نمیتونه التیام بخش قلب زخم خوردت باشه..میدونم هیچ غمی تو دنیا بالاتر  ازغم از دست دادن فرشته کوچولوت نمیتونه باشه..میدونم تو شرایط سختی هستی ..تنها از خدا میخوام که به تو و همسرت صبر بده تا بتونی تحمل کنی این داغ بزرگو..

تسلیت میگم عزیزم بایت از دست دادن فرشته کوچولوت..

دوستای گلم ازتون میخوام به وبلاگ نشمبل عزیز(بانو و بردیا) سر بزنید و ابراز همدردی کنید با مادر عزیزی که نوزاد خودش رو از دست داده..

http://banoooomir.blogfa.com/

عکس ماه  کوچولوهام..

سلام دوستای گلم..

شرمنده که دیر اومدم..این دو روز خونه مامی شوهر بودمو نتونستم عکس ماهتیسارو بزارم اما  الان ماه کوچولوی من خوابیده و من هم اومدم که بعد از دو روز به قولم عمل کنم..

بدون شرح..

 

کلا این دخمل با داداشش سازگاری نداره..مانی که نزذیکش میشه حالت تهاجمی به خودش میگیره..

 

اینجا چه با مزه خوابیدن..

 

ای جونم..دخملم در حال بازی با عروسکشه..

واینم اخریش..

 

 

من خوبم..

سلام دوستای عزیزم..

دلم برای همتون تنگ شده بود..خب این مدت زیاد حالو حوصله اپ کردن نداشتم وگرنه مشکل خاصی نبود..حال مامانم بهتره اگرچه مثل گذشته ها دیگه نیست ولی خب باز خدارو شکر بهتره و من هم خودمو تا جدودی با مشکلات وفق دادم..فعلا که مامانم با خواهرم اینا رفته شمال و منم چند روزی خونه نبودمو رفته بودم خونه خواهر بزرگم ..خب فعلا از فاز غمو غصه بیایم بیرون که اصلا دوست ندرم زیاد تو این شرایط بمونمو هم به خودم انرژی منفی بدمو هم به دیگران..

حال ماهتیسا و مانی هم خوبه..این روزا ماهتیسای من دوران ۷ ماهگیشو پشت سر گذاشته و وارد ۸ ماهگیش شده..بچه تو این سن واقعا شیرینه..نمیدونید که چقدر با دخملم عشق میکنم...حسابی بلا و شیطون شده..دو تا دندون در اورده واسه خودش سینه خیز میره..غذا میخوره..واسش سوپای خوشمزه درست میکنم اما زیاد علاقه ای به خوردن نداره در نتیجه خودمو باباش میشینیم پاش میخوریمو به بهو چه چه میکنیم.نیشخند.کلا ماهتیسا علاقه ای به خوردن غذاهای مخصوص نی نی ها نداره ولی در عوض بیشتر غذاهایی که خودمون میخوریمو دوست داره مثل فسنجون..قورمه سبزی..چلو گوشت..بادمجون..خندهالبته فکر نکنید اینارو بهش میدم ولی گاهی سر میز که میشینیم یه کم دهنش میذارم که مزه مزه کنه دیگه ول کن نیستو چنان با حسرت نگاه دهن ما میکنو دهنشو یاز مکینه که ادم خجالت میکشه از غذا خوردنش..شروع به حرف زدن کرده بابا میگه اب گه گاهی البته خیلی کم ما ما ..

دیگه براتون بگم که تا وقتی ماهتیسا خوابه میتونم به کارام برسم اما وقتی بیدار باشه جرات نمی کنم از پیشش تکون بخورم چون همش دنبالم گریه میکنه و بغل کسیم نمیره..با مانی حسابی لجه..چون مانی سر به سرش زیاد میذاره و بوسش میکنه ..وقتی مانی به طرفش میره شروع میکنه به جیغ زدن و چنگ انداختن..بلایی شده واسه خودش ..ازالان باید میونجی گری کنم بینشون..

چند روز پیش بردمش اتلیه تا چند تا عکس ازش بندازم ..فعلا که سی دی عکساشو بهم دادن تا عکسایی رو که دوست دارمو انتخاب کنم و براشون ایمیل کنم..هر وقت اماده شد براتون میذارم..روزی که رفتم اتلیه مانی رو هم با خودم بردم تا از دوتایشون عکس بندازم اما خب مگه ماهتیسا خانوم قبول کرد داداشش باهاش یه عکس بندازه وقتی مانی نزدیکش میشد جیغش میرفت هوا که چرا تو اومدی نشستی بغلم خلاصه براتون بگم که عکاس نتونست یه عکس دونفره ازشون بندازه..اونروز ماهتیسا زیاد خوب نخوابیده بود و کلی اذیتمون کرد سر عکس انداختن.. منو خواهرزادم و مانی کلی بالا پایین کردیمو شکلک در اوردیم براش تا نگاه دوربین کرد ..وقتی اومدیم خونه انگاری یه کوهوجا به جا کرده بودیم از بس ازمون انرژی گرفته بود..حالا اگه حاضر شد براتون میذارم..

دیگه از مانی جون بگم که پسرم حسابی بزرگو عاقل شده و خیلی کمک حال منه..ماهتیسارو بی نهایت دوست داره ولی خب از قرار معلوم ماهتیسا باهاش سازگاری نداره..وقتی مانی نزدیکش میره حسابی موهاشو میکشه و چنگ میندازه تو صورتش..نمیدونم بچه چرا انقد خشن شده..مانی تو نگهداری از ماهتیسا خیلی کمکم میکنه گاهی میگم چقدر خوبه که فاصله به دنیا اومدنشون زیاد بوده البته واسه من..

از سعید بگم براتون که باز مثل همیشه مشغولو درگیر کار ..به خاطر ماهتیسا دیگه نمیتونم مثل گذشته بهش توجه زیادی داشته باشم اما خوب موقعیتمو درک میکنه..گاهی بهش میگم سعید از دست من راضی هستی ؟چون واقعا مثل گذشته وظایفمو در قیالش نمیتونم انحام..میگه همین که حضورت بهم ارامش میده برام کافیه دیگه هیچ توقعی ازت ندارم..البته این حرفش به معنای واقعی حرفه چون هیچوقت از کمو کاستیهایی که در قبالش داشتم شکایت نکرده ..

خب عزیزای دل من ممنون ازحرفای محبت امیز و دعاهای خیرتون.. و دوستایی که میان اینجا و انتقادای تندی میکنن..مثلا عزیزی گفته بود چرا میای چاخان مینویسی حتما از دست سعید کتک خوردی که ناراحتیخنده..نمیدونم در جواب چی بگم کلی با کامنتت باعث خنده من شدی..

لزومی نداره بیام اینجا بهم دروغ ببافم مگه قراره چی نصیبم بشه یعنی جریانات زندگیه من و بچه داری کردنام انقد دور از ذهن و بعیده..من که زندگیه ارومو معمولی دارم و کارای شاقیم نمیکنم که باعث برانگیخته شدن تعجب بعضیاتون بشه..خاطرات من روال عادیه یه زندگیه معمولیه

دوست عزیزم زندگی منم مثل همه زندگیها فرازو نشیب های زیادی داشته تلخیها و شیرینی های خاص خودشو داشته..منو سعید مشکلات زیادی اوایل زندگیمون با هم داشتیم اما خدارو شکر الان دیگه از اون مشکلات خبری نیست..هم من سعیدو درک میکنمو به مسائل بیخود و دخالت اطرافیان دیگه بها نمیدم و هم سعید همه جوره منو درک میکنه شاید بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنم..کتک که دیگه چه عرض کنم حتی دریغ از یک جرو بحث کوتاه معمولی..بگذریم ..هر کسی که این وبلاگو میخونه ازاده هر جور برداشتی که میخواد داشته باشه ما هم با این صحبتا مطمئن باش از موضع خودمون کناره گیری نمی کنیمو به نوشتن همچنان ادامه میدیم پس شما دوست عزیز باید فکر یه چاره برای خودتون باشید یا دیدتونو عوض کنید و یا سعی کنید بر خلاف میلتون اصلا دیگه وب منو نخونیدنیشخند..باشه.. نیشخند

خب الان میخوام برم خونه مادر شوهر حان ..برم خودمو اماده کنم..کلی دلم براش تنگیدهنیشخند

راستی دلم واسه یکی دیگه هم حیلی تنگیده..ناراحتخیلیاااا..

نیاید اینحا دعوام کنید برگشتنه عکس ماهتیسارو براتون میذارم..

من و روزگار..

سلام ..

شرمنده که تو این مدت با حرفام نگرانتون کردم..حال درستی نداشتم..مدتی بود که یه سری مسائل خیلی ازارم میداد..

البته مربوط به زندگیه خودم نبود..گفتم که تو زندگیم سعید جایی برای تشنج یا ناراحت کردن من باقی نذاشته..تموم تلاشش اینه که زندگیه ارومو بی دغدغه ای داشته باشیم و انصافا هم غیر از این نبوده..

گاهی ماهها طول میکشه دریغ از یه بگو مگوی کوتاه بین ما..انگاری دیگه همه چی بین ما حل شده و هیچکدوماممون حالو حوصله درگیریو دردسرو نداریم..هر چی که هست بین ما فعلا عشقه..

تو زندگی تکیه گاه محکمی برای من هست و حس وفاداریش برام قابل ستایش..ذهنتون اصلا جاهای اشتباه نره..

درسته که مشغله کاری زیاد داره و اونجور که باید نمیتونیم زیاد با هم باشیم اما همون مدت اندکی هم که با هم هستیم لحظه های خوبیرو با هم سپری میکنیم..

سعید عاشقانه منو بچه هاشو دوست داره و من هم هیچوقت از انتخابم تو زندگیم پشیمون نبودم..در مورد خونوادشم زیاد کاراشون برام مهم نیست که بخواد زندگیه منو تحت شعاع خودش قرار بده..

ولی نمیدونم گاهی شاید تحمل کردن خیلی چیزا از سوی دیگه باعث بشه که دیگه ادم ببره و کم بیاره..شاید نتونم خیلی واضح توضیح بدم..مشکل مادرم در کل تو این مدت منو خیلی داغون کرد..این که در عرض مدت کوتاهی از این رو به اونرو بشه و با یه سکته بیشتر حافظشو از دست بده و پیامد اون مشکلای دیگه..

بگذریم از این مسائل یه کم افسرذه هستم اما نسبت به قبل بهترم..

یه هفته ای هست که خونه نیودمو رفتم شمال..در کل یه ابو هوا عوض کردمو روحیم عوض شد..امروز صبح برگشتم خونه..

ممنون ازدوستای عزیزی که جویای حالم بودن..و باز شرمنده از اینکه نگرانتون کردم با حرفام..