...

مسافرت بودم .. با این وضعیت مامانم نمیخواستم یرم اما سعید گفت برای بهتر شدن روحیت خوبه..

اما همین که به شهرستان رسیدیم خواهرم زنگ زد که حال مامان اصلا خوب نیست و برگرد...

منم سریع وسایلمو جمع کردمو دوباره برگشتم..

مامانم تو بیهوشیه..وقتی دکتر اومد بالای سرش"جوابش کرد..

برای ارامش مامانم دعا کنید..

خاطره..

 

عجب وبلاگی شده این وبلاگ من..به جرات میتونم بگم سال ۹۲ بدترین سال عمرم بوده..اما گاهی ادم به و جود غصه ها هم عادت میکنه .خودمو با این شرایط وفق دادم وقتی مشکل جدیدی پیش میاد با خودم میگم بدتر از اینم امکان داشت پیش بیاد پس خدایا شکرت اگرچه عوض شدن حالو هوام تا حدودی بیشتر تحت تاثیر هرمونای بدنم بود..بالا و پایین شدن این هورمونا..مشکل تیروئیدم و افسردگی بعد از زایمانم و غیر از اون دست گل جدیدی که این اخرا به اب دادمو شما ار اون بیخبرید (سقط نی نی کوچولوم)همه عواملی بود تا من نتونم مثلا طاقت بیارم مشکلات مربوط به مادرم..اب شدم ذره ذره ی وجود مادرم جلو چشمام...مرگ شوهر عمه..مرگ شوهر خاله..مرگ دایی..مرگ داماد دایی..مرگ ۳ تن از اقوام نزدیک دیگه و این اخری مرگ یکی از جوونای فامیل که فوق العاده دلخراش بود..خودتون فکرشو کنید یکسره تو ختم بودیم..خدا بقیشو بخیر بگذرونه..خب ادم روحیه واسش نمیمونه که..

بگذریم از همه ی اینا خب مرگ خقه..دیگه جوری شده وقتی پیرو پاتالای فامیل میمیرن زیادناراحت نمیشم میگم خب عمر خودشونو کردن خدا جوونا و بچه های ادمو برامون حفظ کنه..

خب بگذریم از این قضایا از اه و ناله کردن خسته شدم..بزار بزنیم رو یه کانال دیگه..یه جورایی پوستم کلفت شده..

خدایا تا اونجا که میتونی حالمو بگیر خیالی نیست..من قهقهه میزنم به تموم غصه های دنیا...

بذارید یه خاطره ی خنده داره بی ادبی براتون تعریف کنم..البته شایدم خنده دار نباشه اما خب من جزئ اون معدود ادمایی هستم که هر جا سوتی ببینم تحت هیچ شرایطی نمیتونم خنده ی خودمو کنترل کنم و باید بشنم همونجا یه دل سیر بخندم..حالا میخواد تو مهمونی باشه تو عروسی باشه..عزا باشه..تو خیابون..تو بیابون..خلاصه تو هر جایی..اخلاق بدیه ها چون خیلی وقتا ابروم رفته..و هزار حرف پشت سرم درست شده اما خب چیکار کنم اینجوریم دیگه..حالا این شرایط زمانی بدتر میشه که یکی از اعضای خونوادمم مثل خواهر یا برادرزاده و یاخواهرزاده هامم پیشم باشن..

هیچی دیگه یکی میخواد اونارو جمع کنه..

چند وقت پیش با خواهرم مامانمو بردیم پیش دکترش..البته هر وقت میریم اونجا یه اتفاقاتی پیش میاد که کلی میخندیم..از در که رفتیم تو دیدیم صدای اه و ناله میاد..اه و ناله ی یه  پیرمرد..یه جورایی انگار از درد ناله میکردو وقتی بیشتر نشستیم دیدیم نه بابا از اون ادماس که کلا وقتی مریض میشن خوششون میاد اه و ناله کنن..

خلاصه تو اطاق دیگه ای بود و من فقط صداشو میشنیدم و صورتشو ندیدم..گفتم حتما یه پیرمرده ۷۰یا ۸۰ سالس که انقد نق میزنه..بعد از چند دقیفه دیدم با دخترش اومدن تو سالنی که ما نشسته بودیم یه نیگا از سر کنجکاوی کردم گقتم ببینم این کی بود که واسمون یه دم اواز میخوند..به قیافش میومد حدود ۶۰سالی داشته باشه..ذخترشم ۳۵ سال اینا...حال میکنید کارشناسیو..

چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد شکم این اقا بود که مانند بادکنک اماده ی ترکیدن بود یعنی میگفتی الانه که منفجر شه..

بگذریم اگه جزئیاتو میگم به خاطر اینکه تو دهنتون بتونید همه چیزو تصور کنید..

خلاصه جونم براتون بگه که دختر این اقا یه جورایی اضطراب داشت و با پدرش بگو مگو سر wc رفتن..اخر سر منشیه برگشت گقت اقا wc اونجاست و به دخترش گقت چرا نمیذارید بره..دختر هم هراسان تسلیم شدو اومد پیش من نشست..خلاصه بنده داشتم بی خیالی طی میکردم که این پدر بزرگوار وارد wc شد هنوز یه ثانیه از رفتنش نگذشته بود که صدای گاز معدش همرا یا فشار و اهنگ خاصی پیچید تو سالن..

یه لجظه میخکوب شدم باورم نمیشد تو شوک بودم ..گفتم خدایا نههههههههههههههه..این شوخیو با من نکن..من طاقت ندارم...یه لحظه ارزو کردم کاش خودم تنها بودم شاید این خنده لعنتیو با هر بدبختی رد میکردم اما عامل تشدید خنده بغلم نشسته بود به وضوح خواهرمو میدیدم که گیج شده و سرشو اینور اونور میچرخونه تا بهونه ای دستش بیاد تا از شر این خنده راحت شه..ما هیچکدوم جرات نمیکردیم به همدیگه نگاه کنیم خواستیم مامانمونو بهونه این خنده کنیم که دیدیم بله مامانم ۷ تا پادشارو داره خواب میبینه..و بهونه ای برای پنهون کردن خنده هامون نداشتیم..از طرفی منشی اقایی که مثل برج زهرمار روبرومون نشسته بود و از این اهنگ مخ نواز عصبی بود و از یک طرف حرکات و عکس العملهای مارو در برابر این صدا بی موقع موشکافانه زیر نظر داشت..هیچ راه گریزی نبود و از انطرف دختر نگون بختش از حال معده پدرش برایمان میگفت تا عدر این کارش را موجه جلوه دهد و من هم با لبخند و قیافه ای منفجر شده از شدت کنترل خنده حرفش را تائید میکردم..

خلاصه خواستیم خاطر خودمان را یاد این همه نگرانیهای اخیر زندگیمان بندازیم تا این خنده از ذهنمان پر بکشد اما نامروت یکی دیگه رها کرد..پشت سر هم با اشکال و اهنگای مختلف و با فشار قوی..و اما دختر نامبرده همچنان دلیل برای این همه هنرنمایی پدرش می اورد..جلل الخالق حتی یه لبخند کوچیکم به لب نمی اورد..

خلاصه اون لحظه واقعا واسه من جهنم بود چون داشتم میترکیدم از خنده اما نمیتونستم بروز بدم..

بعد از چند دقیقه نامبرده در حالیکه ناراضی به نظر میومد از دسشویی اومد بیرون و به این هنرورزیش خاتمه داد..جالب اینجا بود که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود..خودشو صافو صوف کرد شیکمشو داد جلو و اومد بغل دختر نگون بختش نشست..

منشی انقدر عصبانی به نظر میومد که میخواست کله طرفو از جا بکنه حتی زیر لب گفت اخه این چیه ادم نگه داره..جو خیلی خنده داری بود...اومدم تو ماشین با خواهرم مثل این دیوونه ها فقط خندیدیمو خودمونو تخلیه کردیم..

خلاصه نمیدونم شما جای ما بودید چیکار میکردید باور کنید گاهی ادم تواوج ناراحتی این اتفاقات براش بیفته خندیدنش عجیبتر وزیادتر میشه ..

کلا تو این مدتی که مامانمو دکتر بردیم خیلی اتفاقات خنده دار برامون پیش اومده که تو پستای بعدی براتون میگم..

این بود انشای بی ادبی من..

حال من..

سردرد عجیبی دارم..چند روزی هست که درست حسابی نخوابیدم...خوابم میاد اما انقد دهنم درگیره و افکارم

بهم ریختس که ارومو قرار ندارم.این روزا حال روحیم حیلی بهتر شده ..

ازبیتابی و گریه زاری خبری نسیت..حس میکنم تحملم خیلی بیشتر شده..شبا کابوسای عجیبی میبینم خواب

پدرمو میبینم که اومده دنبال مامانم..خواب رقصو پایکوبی..میدونم تعبیر خوبی نداره..اخه مامانم رفته تو کما و هیچ

امیدی بهش نیست..ته دلم پر از درد ..این روزا فقط کارم این شده که از صبح برم خونه مامانم و اخر شب برگردم..

نمیدونم باید چی بگم..اما دوست دارم این روزگاری که مامانم توش نفس میکشه رو اینجا ثبت کنم..وگرنه زیاد حسو

حال اینو ندارم که اینجا حضور داشته باشم..