این روزا..
نیمه شب هستو سعیدم کاری براش پیش اومدو خونه نیست..منم از تنهایی خوابم نمیبره..مانی و ماهتیسا خواب هستن . منم از فرصت استفاده کردم تا بیام یه پست بذارم..
هفته ای که گذشت بیشتر دنبال تدارک دیدن واسه مراسم جشن نامزدیه خواهر زادم بودیم..بلللللللللللله ..بالاخره مهتاب ما هم عروس شدو شریک زندگیه خودشو انتخاب کرد..
از حق نگذریم شریک خوبیم انتخاب کرده ..من به عنوان خاله عروس خانوم خیلی خوشم اومد از شخصیت این داماد تازه وارد..ایشالا که خوشبخت بشن..
میگم چه حالی میده ادم عروسی خواهر زاده ها و برادر زاده هاشو میبینه..نمیدونم شما هم همچین حسیو تجربه کردین یا نه؟
ولی من واقعا از شدت خوشحالی گریم میگیره..اینکه روزی خودم شاهد به دنیا اومدنشون ..بزرگ شدنشون بودم و الان دارم عروس شدنشونو میبینم..فکرشو کنیدتو این یکی دو ماه گذشته ۳ تا برادر زاده و خواهر زادم عروس شدن..دیدن مراسم ازدواجشون واقعا برام لذت بخشه..اخه میدونید چیه من روابط خیلی صمیمانه ای با بچه های برادر و خواهرام دارم..یه جورایی نفسم به نفسشون بستس..انقد محبتم نسبت بهشون خالصانس که این حسو تو اونها هم ایجاد کرده و باعث روابط صمیمانه دو طرفه ای شده..نمیدونم شایدم یه جور رقابت بینشون برای نزدیک شدن بیشتر به ما عمه ها..جوری که اکثرا با دیدن روابط بین ما تعجب میکنن..
شاید خندتون بگیره تو مراسم نامزدی بیشتر تو فکر این بودم که نکنه یکی از فک و فامیل داماد خواننده وبلاگ من باشه و با دیدن ماهتیسا و مانی ما رو بشناسه..این وبلاگ نویسی هم گاهی واسه ادم دردسره..با خودم گفتم حالا که از تعداد خواننده هام کم شده و راحتتر میتونم رمز بدم پس چه بهتر که دیگه عکسهای بچه هامو علنی نذارم و رمزمو به این عده محدود بدم..یه جورایی دیگه احساس امنیت نمیکنم..عکسهای ماهتیسا اماده شده و باید برم بگیرم..تو اولین فرصت میگیرمشون و براتون میذارم..
این روزا بیشتر در گیر ماهتیسا هستم..خیلی شیطون شده و شش دنگ حواس من به این هست که اسیب نبینه..تموم موهاش ریخته و از اول داره در میاد و قیافش بیشتر شبیه پسر بچه های شر شیطون شده..بر خلاف مانی که وقتی بچه بود همه فکر میکردن دختره..
وقتی میرم تو اشپز خونه میگه به به اب..یعنی واسم میخوای به به بیاری..وقتی تلفن زنگ میزنه میگه ایو بابا ..یعنی الو بابا..از بشکن زدنش نگو که ادم میخواد درسته قورتش بده..ادا اصولو نارو ادا زیاد داره..
بیشتر وقتا باید از زیر میز گیرش بیاری..بیشتر دنبال جمع کردن چیزای ریز روی فرش میگرده تا برداره و بخوره..تعداد دندوناش ۸ تا شده و تا فرصت گیر میاره دنبال گاز گرفتنه منه..حسابی ددری شده و دنبال سعید خیلی گریه میکنه وقتی میخواد بیرون بره..سعیدم هر شب میبرش یه دوری باهاش میزنه و میارش خونه..
دیگه براتون از چی بگم..از مانی جونم..پسرم..عشقم نفسم..نمیدونید چه پسر گلی ازش در اومده..یه جورایی دیگه احساس میکنم بزرگ بودنشو دارم میبینم..از شیطنتاش کمتر شده و یه جورایی شده همدم و هم رازم..یه همصحبت خوب..
از خونواده سعید خبر خاصی ندارم یه ماهی میشه ندیدمشون یعنی بیشتر درگیر درسو مشق مانی هستم و زیاد فرصت نمیکنم جایی برم..شاید اخر این هفته رفتم سری بهشون زدم..
از سعید بگم این روزا بیشتر درگیر کار هست و منم بیشتر وقتمو با بچه هام سر میکنم..شاید در طول شبانه روز یکی دو ساعتیو بیشتر با هم نباشیم ..دلتنگ خیلی چیزا هستم اما خب چه میشه کرد با این مملکت تخمی که واسمون درست کردن بیستو چهار ساعته شبانه روزم ادم کار کنه باز کمه..
نمیدونم این وضعیت به کجا میخواد ختم بشه..خدا عاقبت هممونو به خیر کنه..
نیاید بگید چرا عکس ماهتیسارو نذاشتید بزارید اول رمز بدم بعد میذارم..
یه جورایی امشب حس حتی نوشتنم نداشتم اما خب نخواستم بیشتر از این از حال خودم بی خبر بذارتون اگر چه فکر میکنم بودو نبودم دیگه براتون مهم نیست..
اگه دوست داشته باشید سری بعد دوباره براتون از خاطراتم مینویسم..
راستی اهنگ وبمو خیلی دوست دارم یه جورایی ..
بگو سرگرم چی بودی که انقد ساکتو سردی خودت ارامشم بودی خودت دلواپسم کردی
ته قلبت هنوز باید" یه احساسی به من باشه چقد باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه
تو روزو روزگار من بی تو روزای شادی نیست تو دنیای منی اما" به دنیا اعتمادی نیست
ای بابا دلم پر بود از این دنیا و میخواستم یه دل سیر گریه کنم..اخه دختر خوب تو که انقد خوب میخوندی چرا یه دفعه وسط مرثیه خوندنت گند زدی.. یه لحظه حالمو گرفتیو به خندم انداختی..
لابد پیش خودش فکر کرده اگه نخونه ممد قصاب ازش گلگی میکنه..شایدم میخواسته مردم پی به صمیمیتش با داییش ببرن..


ساره هستم سال79 ازدواج کردم ویه پسر دارم زندگیه خوبی دارم وبه اصطلاح خوشبختم اما نمیدونم چرا نمیتونم از این خوشبختی لذت ببرم شاید به این دلیل که....