حال این روزای من..

ادامه نوشته

دوباره مامان شدم..

ادامه نوشته

خبر ..خبر..

ادامه نوشته

این روزها..

سلام دوسنای مهربونم..چقدر دلم براتون تنگولیده بود..خب حرف برای گفتن زیاد داشتم اما این کمر دردم برای ما معضلی شده و نمیتونم زیاد بشینم پشت کامپیوترو  هی از لحظه های خوشم با نرگس براتون بگم..

یه جوراییم فکر میکردم از خوندن نوشته هام دیگه خسته شدید گفتم بیشتر از این سرتونو دیگه درد نیارم و نرگسو نر گسیان را به حال خودشون رها کنیم..اماااااااااااااااااااااااااا نمیذارن که راحت باشیم هی قلقلکمون میدن.نیشخند.

هفته گذشته به مدرسه مانی  رفتم یه جورایی جلسه اولیا و مربیان بود..خب بهتون گفتم مدرسه مانی تو کوچه مادر شوهر جان است..

قبل از رفتن به لیلا زنگ زدم و گفتم خونه ای؟

گفت:اره

گفتم میخام بیام مدرسه مانی از اونورم بیام خونه شما که وسایلتو برات بیارم..

یادم رفت اینو بهتون بگم که روز قبلش لیلا بهم زنگ زدم گفت بیا بریم تیمچه تا من یه کم وسایل برای خونه خریداری کنم...

ما هم که عاشق خرید کردن خلاصه با لیلا و زن داداشش رفتیم و کلی چیز میز خریدیم..

یه سری وسایل لیلا تو ماشین جا موند و من با خودم اوردم خونه ..حالا میخواستم ببرم تحویل لیلا بدم..

خلاصه بعد از زنگ زدن لیلا گفت الا و بلا باید نهارو بیای خونه ما..منم فبول کردم اما خب همش به این فکر میکردممتفکر چطور از جلوی دیدگان مادر شوهر رد شم و برم خونه لیلا..

اخه خونه لیلا طبقه بالای خونه مامی شوهرمه.

جلسه که نموم شد به مانی گوش زد کردم که وقتی رفتیم خونه لیلا اروم برو از پله ها بالا تا مادر شوهر جان متوجه امدن ما نشود وگرنه اگه میفهمید من به قصد دیدن لیلا انجا امده ام..ریختن خونم را حلال میکرد..

خلاصه با مانی پاور چین پاور چین داشتیم میرفتیم بالا که دیدیم بههههههههله در خونه مادرشوهر جان مثل گاراژ بازه و طبق معمول نرگس هم اونجا تشریف دارهنیشخند..

خب مادر شوهر از دیدن من بسی متعجب شد هیپنوتیزمو منم سلامی کردمو مجبور شدم برم تو بشینم..گفتن:چه عجب از اینورا..

گفتم:مدرسه مانی بودم گفتم بیام به شما ها هم یه سر یزنم دلم خیلی تنگ شده بود برای دیدن روی نحستوننیشخند..

جالا هر کاری میکردم مگه مانی میومد تو بشینه..گفتم مانی جان بیا تو بشین الان میریم..اونم میگفت من نمیام تو..مادر شوهرمم که کارد میزدی خونش در نمیومد..

همین که نشستم..نرگس:جدیدا بازار نرفتی؟

پیش خودم گفنم نکنه خبردار شده منو لیلا دیروز رفتیم بازار..

اما خب از اینکه این مدلی میخواست حرف از زیر زبونم بکشه بدم اومد //منم گفتم نهنیشخند..اونم چشماش باز موند دیگه نتونست به فضولیاش ادامه بده..

مادر شوهر گفت :دیروز لیلا رفته کلی خرید کرده...یعنی اینکه ما میدونیم شماها با هم رفتید..منم خودمو زدم کوچه علی چپ.whistling.وای که چه صفایی داره این کوچه..whistling

خلاصه همش تو این فکر بودم خودمو چطور برسونم بالا پیش لیلا..که مادر شوهر جان نهارو اوردو هر چی گفتم من تازه صبونه خوردمو گرسنم نیست تو کتش نرفتو به زور از اون غذای رنگینش ریخت تو گلوم.http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hallcandysmile.gif.

منم دیدم این همه داره تحویلم میگیره نتونستم بگم بابا من باید نهار برم بالا گفتم الانه که دیگه غذارو خالی کنه  رو سرم..

خلاصه همش تو فکر بودم که به چه بهونه ای برم بالا..به مانی گفتم تو برو خونه زن عمو لیلا و بعد منو صدا کن تا منم بیام..

خلاصه مانی رفت بالا ولی هر چی نشستم مگه اومد...

نگو رفته نشسنه پای کارتون و فراموش کرده چی یهش گفتم..یه اس ام اس زدم به لیلا..گفتم لیلا تورو خدا منو نجات بده..یه جوری منو بکش بالا..

اونم  مانیو فرستاد دنبالم که زن عمو کارت داره و این چنین شد که من از این زندان نجات پیدا کردم..

وقتی رفتم بالا یه لحظه هم ننشسته بودم که نرگسم اومد بالا یبینه چه خبره؟

خواهرم زنگ زد و مشغول صحبت کردن با خواهرم بودم لیلا هم تو اشپز خونه مشغول اشپزی که دیدیم نرگس مثل این جن گرفته ها یه دفعه از جاش بلند شدو بدون هیچ حرفی با غضب رفت پایین.

هر چی لیلا گفت کجا میری نرگس بشین نهار بخوریم..جوابشو ندادو رفت..

خلاصه مجبور شدیم یه بار دیگه برای خاطر دل لیلا از اول نهار بخوریم داشتم دیگه میترکیدم..

کلی با هم صحبت کردیمو قرار بود غروب با هم بریم بیرونو گشتی بزنیم..

میتونستم حدس بزنم الان برم پایین با چه قیافه ای روبرو هستم..

بالیلا خودمونو اماده کردیم خب دور از ادب دیدم یه خداحافظی از مادر شوهر جان نکنم..وقتی خواستم خداحافظی کنم مادرشوهر جان که خیلی سردجوابمو دادو نرگسم که اصلا جواب نداد..

خب ریاد برام مهم نبود چون هیچکس به انداره من نمیدونست که چقدر سوختن از اینکه من رفتم پیش لیلا..کلا حساسیت خاصی رو رابطه منو لیلا دارن تو این سالها خیلی سعی کردن رابطه مارو بهم بزنن اما نتونستو و روز به روز صمیمیت بین منو لیلا بیشترم شده..و هیچی به اندازه این قضیه اونارو اذیت نمیکنه.

چند روزی از این قضیه گذشت منم همچنان مشغول مهمون داری بودم و خبری از اون حوالی نداشتم.

برادر زادمو پا گشا کرده بودم و این قضیه خیلی وقتمو گرفت چون بار اول بود شوهرشو دعوت میکردم و دوست داشتم همه چی به نجو احسن برگزار شه..

این مهمونی بالاخره به پایان رسیدو اونشب خیلی بهمون خوش گذشت اما خب دیگه کمرو پایی برای من باقی نمونده بود..

شب بعدشم که لیلا اینا اومدن خونمون..و من متوجه شدم که نرگس سرگردان بالاخره با شوهرش دوتایی رفتن شهرستان..و به دنبال اونا جوجه اردک زشتو مریم هم با هواپیما رفتن پیش نرگس جانشان..

خب یه جورایی حدس میزدم که این سه تفنگ دار از لج ما این کارو کردن و مثلا خواستن دل مارو بسوزونن.

اما زهی خیال باطل که منو لیلا این هفته عازم شمال هستیمو اگه اونا بفهمن اخ که چه حالی ازشون گرفته میشه.

دیروز با لیلا رفتیم خونه مامانش.یعنی به صرف عصرونه دعوتمون کرده بودکه اونجا هم کلی خوش به حالمون شد..و  حسابی گفتیمو خندیدیم..

بعدم با لیلا رفتیم بیرون چون میخواست برای روز معلم برای حمید چیزی بخره.

که دز همین حین سعید به من زنگ زدو گفت:کجایی؟گفتم بالیلا اومدیم خرید ..گفت:منم همبن دورو برام میرم به بابام یه سر بزنم..منم گفتم پس بیا مانیو با خودت ببر چون حسابی خسته شده و راه نمیاد..

یه جا قرار گذاشتیم و اومد دنبال مانیو یه مقدارم پول بابت خرید بهم دادو رفت..

چند مینی از رفتنش نگذشته بود که دیدم دوباره زنگ زد و گفت کجایی ؟

گفتم فلان جا..گفت کاری برام پیش اومده میخوام برم سر کار وایسا تا مانیو برات بیارم..

خلاصه یه ساعت اسیر این قضیه شدیم...ولی خب نمیدونم چرا حسم بهم میگفت که سعید با مامانش بحثش شده..که زود از خونشون زده بیرون.

بههههههههههههههله بالاخره حدسم درست از اب در اومد..مانی همین که رفته بود خونه مادر شوهرم بهش گفته بود که ما خونه مامان زن عمو لیلا بودیم.و اونم حسابی کفرش در اومده بود و هر چی تونسته بود جلوی سعید به لبلا و حمید گفته بوده که سعیدم ناراحت شده بودو ار خونشون زده بود بیرون.

از رابطم با سعید بگم که بهتر از این نمیشه...

این روزا خیلی هوامو داره و بینهایت بهم توجه داره.In Love..منم یه جورایی سعی میکنم حرفای خونوادشو دیگه به زندگیم انتقال ندم و کلا از اونا پیش سعید حرف نزنم..

یه جورایی دستم اومده که چه جوری تلافی بدیاشونو بهشون پس بدم..با بی خیالی و ...

دلم نمیخواد دیگه ارامش سعید به هم بخوره..به اون اندازه ای که میخواستم روشن شه روشن شده و کاملا خونوادشو شناخته پس درست نیست که بیشتر از این رو مخش راه برم چون میترسم حرفام دیگه تاثیری روش نداشته باشه..

این روزا عشقو علاقه و محبت بینمون فوران کرده..و یه جورایی به اون ارامشی که دوست داشتم تو سال جدید داشته باشم رسیدم..

خدایا شکرت به خاطر همه چیز...

دوستان نوشت:یه دنیا ممنون از دوستایی که نگران حالم شدنو سراغی ازم گرفتن..

من شرمنده همتون هستم که کمتر میام پیشتون...یه کم یهتر شدم سعی میکنم به همه سر بزنم و جوابگوی محبتاتون باشم..و در ضمن تو یادم هست دوستایی که لینک نکردمو حتما لینک میکنم.

خیلی دوستون دارم و باور کنید هر کدوم از شماها اگه اینجا نیاید واقعا جای خالیتونو اینجا حس میکنم.

خوشحالم که دوستای مهربونی مثل شما دارم..باور کنید این حرفارو از  صمیم قلبم میگم..دوستون دارم خیلی زیاد...

من و نرگس..

ادامه نوشته