عکس جدید

دوستای گلم ایتم عکس.

دوستای عزیزم چون تعداد زیاد یود رمزدارش نکردم.زود ببینید که میحوام برش دارم.

در ضمن یه تشکر ویزه از بهار جون و سارا جونم بابت کمکی که بهم کردند.یه دنیا ممنون.دوستون دارم.

عکس

اگه خدا بخواد و بتونم امروز چند تا عکس میخوام واستون بذارم.

بچه ها جون چند تا عکس از خونمه فعلا میخوام بذارم.عکسه خودمو یه کم که وارد شدم به چمو خم این کار و مطمئن شدم میذارم.البته رمزشم فقط به اوتایی که میشناسمو تا حالا باهام بودن میدم.

باور کنید دوستای گلم از دیروز دارم تموم سعیمو میکنم اما نمیدونم چرا نمیشه؟

سر درد گرقتم از بس چشمم تو مانیتور بوده از دیروز.

شرمنده همتون هستم.به خدا اگه درست شد خودم خبرتون میکنم.نشدم که دیگه اصلا اینجا نمیام تا بیشتر ار این خجالتزده دوستای خوبم نشم.

زنگ تفریح

سلام دوستای گلم.باز مثل همیشه با من هستیدو با نظراتتون همیشه شادم میکنید.

نمیدونید جقدر واسم عزیز هستید و چقدر دوستون دارم .احساس میکنم سالیان سال که میشناسمتون.

باهاتون راحتم.دنیای اینجارو دوست دارم چون به دور از هر ناراحتی هست.راهنمایی و دلسوزیهای صادقانه دوستانو.

اما نمیدونم چرا یه مدته که دلم به نوشتن نمیره.خاطره واسه تعریف کردن زیاد دارم اما حس میکنم بودن اینجا خیلی وقتمو میگیره.

دوستانی که وبلاگ دارن بهتر میتونن متوجه شن که چی میگم.این که بخوای یه خاطره بنویسی چقدر میتونه وقت گیر باشه.

حس میکنم از یه سری کارا عقب موندم  و باید به اونا رسیدگی کنم.حس میکنم در حق مانی و سعید دارم یه کم کوتاهی میکنم.

میخوام مدتی وقتمو اختصاص بدم به اونا و همچنین کارای عقب موندم  و همچنین یه سری مسائل دیگه که باید واسشون برنامه ریزی کنم.

به خاطره همین میخوام یه مدتیو اینجا نباشم.باور کنید دلم واسه همتون تنگ میشه و اگه بتونم بهتون سر میزنم و اگه کارام بر وفق مراد شد شاید باز اومدم.

دوستون دارم خیلی زیاد و میدونم که از دوریتون دلم خیلی میگیره اما چاره ای ندارم.

قربونتون برم.

 

روز گذشته

ادامه نوشته

جشن تولد

ادامه نوشته

روزهای ماندگار

ادامه نوشته

یه اسم پسر.

ادامه نوشته

ختنه

با خونواده سعید همیشه بیشترین اختلافارو داشتم اما بیشترین مسافرتامم با اونا میرفتم.از حق نگذریم خیلی خوش مسافرت بودنو در کنارشون به ادم خیلی خوش میگذشت .خواهر شوهر بزرگم به خاطر کار شوهرش شهرستان زندگی میکرد.توی یه شهر کوچیک ولی با یه طبیعت بینهایت زیبا.

هر سال عیدو اونجا میرفتیم و من حاضر نبودم به هیچ قیمتی بهار اونجارو از دست بدم چون طبیعت محشری داره و روح ادم میره از اینهمه زیبایی.

اون سال عیدم طبق معمول با کل خونواده سعید رفتیم به اون شهر خونه خواهر سعید.

مانی رو خیلی دیر ختنه کردیم حالا بماند به چه دلیل یا به خاطر ترس خودم یا مانی که خیلی وحشت داشت.

همیشه خودمو لعنت میکردم که چرا تو نوزادی مانی رو ختنه نکردم.ولی خب این قضیه هم شده بود یه دغدغه فکری واسم و عذابم میداد.

تا اون سال که خواهر شوهرم گیر داد بهم که تا اینجا هستید و همه دورشیم ببر ختنش کن. هیچی منم از خدا خواسته خواستم که از زیر این مسئولیت خطیر نجات پیدا کنم.

حالا مونده بود راضی کردن مانی.که اونم با هزار وعده وعیدو اینکه همه میان دیدنتو واست جشن میگیریمو همه واست کادو اسباب بازی میارنو هزارو یک حرف دیگه مانیروو راضی کردیم.

مانی هم وقتی حرف از اسباب بازی اومد چشمای شیطونش که پر از ترس بود برقی زدو گفت باشه.

تصمیم گرفته شد منو سعیدو خواهر شوهرم مانی رو بردیم مطب.سعید که تو نیومدو گفت دلشو ندارم ببینم ومنو خواهر شوهرم رفتیم تو اطاق.

خلاصه کارای مانی دیدنی بود.دکتر غش کرده بود از خنده از دست حرفاش.

اخر سر که بلند شدو اونجاشو دید  با گریه گفت پس چرا د-و-د-و-ل-ی-م-و کوچیک کردی؟

دکتره کلی از دسش خندید گفت نگران نشو دوباره بزرگ میشه.

اومدیم خونه اولاش درد داشت و کلی حرف بارم کرد که تو گفتی درد نداره پس چرا من انقد درد دارم؟

اینجاس که میگن نباید قول الکی به بچه ها بدی که حواسشون خیلی جمعه.

خلاصه وقتی از درد فارغ شد گفت پس چرا کسی واسم اسباب بازی نمیاره.

گفتم مانی جان بزار فردا که جشن گرفتیم میارن.

سعیدو صدا کردم گفتم برو یه چند تا اسباب بازی واسش بخر بذار سرگرم شه.اونم که خدا بده برکت بگو برو یه ماشینک بخر میره کل مغازه اسباب بازی فروشیو بار میکنه.

جاریم اومد پیشم گفت خواستم واسه مانی چیزی بخرم فریبا (خواهر شوهرم)نذاشته گفته بزار ببینیم سور میده بعد کادو  میخریم.

چیزی نگفتم گفتم نیازی به کادو نیست چه فریبا میگفتو چه نمیگفت ما فردا قرار بود یه جشن بگیریمو همه رو دعوت کنیم.

واسه فرداش همه رو دعوت کردیم تدارک همه چیو دیدیم اما این بار تو دل طبیعت واقعا حیف بود که یه لحظه هم تو خونه بمونی.

خلاصه پذیرایی درست حسابی شدو بعد از اونم بزنو برقص.

کلی خوش گذشت.و بعد از اون سرازیر شدیم تو دامنه کوه که پر از سبزه و گل بود .

شب شد اومدیم خونه.

مانی پیشم بود گفت:مامان تو چرا به من دروغ گفتی؟

گفتم مگه چی گفتم عزیزم؟

گفت:گفتی اگه ختنه کنی همه واست اسباب بازی میارن اما هیچکس به من کادویی نداد.

چی میتونستم بگم من دروغ گفته بودم یا اونا ......

گفتم ایراد نداره عزیزم عوضش بابا واست زیاد خریده.

خلاصه با بغض خوابید.منم ناراحت شدم تازه یادم افتاد که این حرکت اینا چه معنی داشت؟

تو فکر بودم که سعید اومد تو اطاق پیشم گفت:ساره چرا تو فکری؟حرفای مانی رو بهش گفتم.

گفتم سعید مگه تو چند تا بچه داشتی که اینا دلشون نیومد یه چیزی واسه این بچه کادوی بخرن.

سعید ناراحت شد گفت تقصیر کسی نیست ایراد از منه که کسی واسه زنو بچم ارزش قائل نیست.

یه عمر پیش خودم گفتم این حرفا بچه بازیه.نباید بها به حرفی داد اما انگار باید بر عکس بود.

خلاصه اون عید تموم شدو ما اومدیم خونه.

سعید باز این قضیه رو خونه مامانش عنوان کرده بود که شما در اصل واسه من ارزشی قائل نبودید که هیچکدوماتون یه کادو کوچیک واسه بجم نیاوردید.

اینم عاملی شد تا سعید بهتر اونارو بشناسه و پیش خودش بگه که تا حالا هر کاری واسشون کرده پای وظیفش گذاشتن و اونا هیچ وظیفه ای در قبال ما ندارن.

بعد از این همه حرفی که سعید بهشون زده بود یه روز مادر شوهرم یه ماشین از این کامیونا هست که فقط ظاهر دارنو گنده هستن دسش گرفته بود و اومد خونمون از پله ها که اومد بالا گفت ما که سور مانی رو نخوردیم ولی واسش کادو اوردیم(اخه مادر شوهرم اونروز تو جشن نبود)

تو دلم گفتم اره دیگه شما تا چیزی بهتون نماسه عمرا از خودتون مایه بزارید.

تو یه مادر بزرگ هستی نباید منتظر این چیزا باشی باید میومدی به بچه من سر میزدی.کادو ارزونیه خودت.

نباید بین نوه هات تفاوت قائل بشی.

خلاصه واسه همه سرش در میاد الا واسه ما.

ولی خب همین قضیه باعث شد سعید حواسش بیشتر به دورو برش باشه و هوای مارو بیشتر از گذشته داشته باشه.

کادو

ادامه نوشته

سند خونه

یادم
ادامه نوشته

خانه

ادامه نوشته

زمین

ادامه نوشته

تهمت

تو پستای قبلیم اگه یادتون باشه در مورد دوست خونوادگیمون نسرین واستون گفته بودم.

نسرین در واقع زن دوست سعید(علی)بود ومن پس از ازدواج با سعید باهاشون اشنا شدم و چون تقریبا با هم همسن بودیم و تو یه سال  ازدواج کرده بودیم با هم خیلی جور بودیم و بیشتر وقتارو با هم میگذروندیم و واسه هم دردل میکردیم.زمانی که باردار بودم اونیکه بیشتر از همه به دادم رسید نسرین بود که چون میدونست من حالم بده بیشتر وقتا غذا درست میکردو میگفت بیا خونمون.یادم میاد مانی ۵ ماهش بود که اونم حامله شد و حالا نوبت من بود که جبران محبتاشو بکنم.بیشتر وقتا غذا درست میکردم و میگفتم بیاد خونمون.یعنی در هفته ۵ روزش خونمون بود.وقتیم زایمان کرد تا ۱۰ روز مثل مادر ازش پرستاری کردم و همین رابطه و رفتو امد تنگا تنگی که با نسرین داشتم حسادت خونواده سعیدو بر انگیخته بود و همش دنبال این بودن که اونو از چشم منو سعید بندازن .

بیشتر مسافرتارو با هم میرفتیم و تقریبا همیشه با هم بودیم.یادم میاد یه بار از شهرستان مهمون واسه نسرین اینا اومده بود یکی از دوستاشون بود و چون اینا ختم یکی از اقوامشون میخواستن برن (یه شهرستان دیگه)خلاصه مهموناشونو حواله کردن خونه ما.چشمتون روز بد نبینه اینا با ما صمیمی شدن و منم که  دیگه هیچی از احترام گذاشتن واسه مهمون کم نمیذارم .یک هفته تمام خونمون موندنو دیگه مگه دل میکندن.گفتم خدا نسرین خفت کنه با اون بلایی که سرم اوردی.ولی گاهی با خودم فکر میکنم عجب دوستای پررویی بودنا.حالا مارو نمیشناختن یه هفته خونمون موندن اگه میشناختن چی؟

که بعدها فهمیدم که در واقع نسرینو علی از دست اینا فرار کردن رفتن و فکر نمیکردن انقد خونه ما موندگار شن و انداخته بودنش گردن منه بد بخت.

شانسو میبینید.

خلاصه بعدها نسرین اومد کلی عذر خواهی کرد بابت مهمانان عزیزش ولی خب من با وجود مانی اون یه هفته رو واقعا اذیت شدم.

نسرینو علی قبل از ازدواج با هم دوست بودن و نمیدونم چه مشکلی بینشون بود که همیشه با هم اختلاف داشتن/یه چیزی تو مایه های بی اعتمادی.که زنو مرد به هم اعتماد نداشته باشن.

گاهی میشد حتی جلوی ما هم با هم بحثشون میشد ومنو سعید اشتیشون میدادیم.

نمیدونم مقصر علی بود یا نسرین.در هر صورت اختلافشون خیلی بالا گرفت و کارشون با وجود دو تا بچه گاهی به جاهای باریک کشیده میشد.درسته من با سعید مشکل داشتم اما اجازه نمیدادم کسی بویی از مشکلاتمون ببره و در ظاهرر همه فکر میکردن من خوشبختترینم.البته خود سعیدم اینجور بود جلوی دیگران احترام زیادی واسه من قائل بود .مشکلات ما هر چه بود در درون خودمون بود.

اما اونا اینجور نبودن و وقتی بحثشون میشد حتی خواجه حافظ شیرازیم میفهمید و کلا بخوام از مشکلاتشون بگم یه طومار باید بشینم حرف بزنم که از حوصلتون خارجه .

سعید هر اخلاقی که داشت "بیرون از خونه واقعا یه رفیق دلسوز واسه دوستاش بود و از کمک کردن بهشون دریغ نمیکرد و هر اشتباهی که میکردن مثل یه برادر گوشزد بهشون میکرد.

یادم میاد یه بار نسرین به من گفت این شوهر تو هم اخری شوهر منو از راه به در میکنه.

گفتن همین یه جمله کافی بود که من خیلی چیزا دسگیرم شه.

درسته من با سعید مشکل داشتم اونم سر مسائل خصوصی مربوط به خودمون بود اما میدونستم که واقعا دلسوز دوستاشه.

حرف نسرین به من خیلی بر خورد .اومدم خونه به سعید گفتم سعی کن رابطتو با علی کمرنگ کنی.

گفت واسه چی؟

گفتم نسرین همچین حرفی زده .اونا تو زندگیشون مشکلات زیاد دارن و دو روز دیگه هر بلایی سرشون بیاد از چشم تو میبینن.سعی کن خودتو بکشی کنار.

راستش با وجود اینکه با نسرین خیلی صمیمی بودم ولی یه جورایی دیگه دوست نداشتم مثل سابق باشم چون دیگه پیشش احساس امنیتو راحتی نمیکردم.و همین  باعث شد بعد از مدتی کلا رابطمون با هم قطع شه.

یکی دو سالی از این قضیه گذشت و ما همچنان رابطمون با هم قطع بود.یادم میاد یه روز مانی سخت مریض بود و بردمش دکتر .وقتی از دکتر بر میگشتم گوشیم زنگ خورد .سعید اونور خط بود و خیلی عصبانیو نگران.

گفت ساره تو رفتی پیش نسرین همچین حرفیو زدی.گفتم چه حرفی؟

گفت:گفتی شوهرامون بذار برن کار کنن ما هم بریم دنبال عشقو حال خودمون.یعنی من به نسرین همچین حرفیو زدم.

تو اون هوای تاریک پاهام چسبید به زمین و دیگه توان راه رفتن نداشتم.

گفتم کی همچین حرفی زده؟گفت مریم.یعنی خوواهر شوهر جان.

نمیدونستم چی باید بگم فقط اون لحظه تو ذهنم یه صحنه دیگه از دعواو در گیری ترسیم شد.

باور کنید دیگه نه حوصلشو داشتمو نه تحملشو از اینکه تا یه مدت دیگه زندگیم مثل جهنم بشه.

همونجا تو خیابون اشک از چشمام سرازیر بود تا خوونه اومدم فقط بیصدا گریه کردم.

هر چی به ذهنم فشار اوردم یادم نمیومد که من همچین حرفی زده باشم.ادمی بودم که در باره مسائل شخصی خودم با هیچکس حرف نمیزدم.اونم همچین حرفیو که میدونستم نسرین یه کم دهنش لقه و امکان داشت بزنه. حواسم به حرف زدنم زیاد بود  و محال بود همچین حرفیو زده باشم.

امکان نداشت نسرین همچین حرفیو زده باشه.سعید اومد خونه دید که من خیلی داغونم.گفتم :خونواده تو فقط مونده با ابروی من بازی کنن دیگه هیچ بلایی نمونده سر من در بیارن؟

کلی گریه کردمو حرفامو زدم.گفتم بیا بریم پیش نسرین ببینم من کی همچین حرفی زدم که اومده به خواهر تو گفته.

سعید دید که کوتاه نمیامو خیلی اعصابم داغونه.گفت من میدونم که تو همچین حرفی نزدی .وقتی مریم بهم زنگ زد و گفت ساره اینجور گفته.فحش دنیارو بارش کردم و بهش گفتم که من زنمو دوست دارم و شما با این حرفا نمیتونید اونو از چشم من بندازید.گفت ولش کن من به اندازه کافی تنبیهشون کردم جوری که انقد به مریم حرف زدم که اشکش در اومد .گفتم بر فرض که ساره همچین حرفی زده باشه تو چه حقی داری که این حرفارو باید بیای به من بزنی؟

پس معلومه نیت پلیدی داری و میخوای زندگیه منو از هم بپاشونی.خلاصه کاری کرده بود که از حرف زدنش پشیمون شده بود و تا یه مدت سعید باهاش حرف نمیزد.

به سعید گفتم ولی یه روز به عمرمم شده ته تو این قضیه رو در میارم ببینم واقعا کار نسرین بوده یا مریم این حرفو از خودش در اورده.

نسرینو علی مدتی هست که گیر دادن به اینکه رفتو امدامونو از سر بگیریم اما نمیدونم چرا با وجود تموم علاقه ای که به نسرین داشتم دیگه ذلم نمیخواد باهاش روبرو شم.

به نظر من تو دوستی اگه حس اعتماد"صداقت"یه دل بودن و یه رنگی و  راز داری نباشه اون دوستی اندازه ارزنی ارش نداره.قشنگیه یه دوستی فقط به این چیزاشه.

 

ادامه نوشته

نظر خواهی

ادامه نوشته